سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نه بخدایى که از قدرت او درمانده شبى سیاه به سر بردیم که روزى سپیدى را در پى خواهد داشت ، چنین و چنان نبوده است . [نهج البلاغه]
وبلاگ کانون دو کوهه
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» حاج همت

وقتی اولین فرزندش، مهدی، به دنیا آمد، حاجی جبهه بود. یک ماه بعد، به خانه آمد. در این مدت، ما به همه کارها می‌رسیدیم.

روزی که آمد بچه‌اش را ببیند، من توی حیاط بودم. داشتم قلیان چاق می‌کردم. آمد کنار من ایستاد و گفت: «ننه خیلی شرمنده‌ام، تو را به خدا مرا ببخشید.»

پرسیدم: «برای چی؟»

گفت: «نمی‌دانم چه‌طور زحمات شما را جبران کنم.»

گفتم: «مگر ما چکار کرده‌ایم؟»

گفت: «الآن بیست و هشت روز است که زن و بچه‌ام را رها کرده‌ام و همیشه گرفتاریهایم را گذاشته‌ام برای شما.»

گفتم: «مگر چه اشکالی دارد ننه جان، خب آنها هم بچه‌های من هستند.»

سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه، یک چیز را می‌دانی؟»

گفتم: «چه چیز را؟»

گفت: «من آن‌جا توی جبهه و جنگم و شما این‌جا از زن و بچه‌ام نگهداری می‌کنید؛ قطعاً شما هم پیش خدا خیلی اجر دارید.»

گفتم: «من که کاری نکرده‌ام؛ این حداقل کاری است که از دستم برمی‌آید.»

این قدرشناسی او برایم ارزش داشت. با این‌که مادرش بودم و همه این کارها را با رضایت قلبی انجام می‌دادم، ولی با این حال او در برخورد با من احساس شرمندگی می‌کرد.

مادر شهید *

نوشته شده توسط گردان وبلاگی کمیل ساعت 15:54 موضوع مطلب :‌ عمومی


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » اباصالح محمدی ( پنج شنبه 86/8/24 :: ساعت 9:57 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شهید همت
[عناوین آرشیوشده]